سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روشنگری و سربازان مدافعان حرم سایبری
 

سطل آب روی صورتش خالی شد. آب داغ روی تن لخت اش سر میخورد و پوستش را می سوزاند. دستان زمخت پیرمرد غسّال کتف های او را باز و بسته می کرد و ماساژ میداد. مرد تنومند دیگری که سبیل پرپشت و ابروهای پیوسته داشت ، سمت راستش ایستاده بود . مرد تمام بدن او را پر از کف کرد. پیرمرد چند ضربه ی محکم به پهلو های او زد. مرد هیکلی سطل آب داغی روی سر او خالی کرد و با خشونت موهای سرش را دست کشید. اسرافیل روی تخت دراز کشیده بود و نمیتوانست تکان بخورد. دلش میخواست اما نمیتوانست فریاد بزند. حتی نمی توانست چشمانش را باز کند تا به غسال های بی رحم بفهماند که زنده است ؛ که می فهمد.

بخار آب فضای اتاق را پر کرده بود. اسرافیل بغض عجیبی داشت. مانند بغض کودکی که از مینی بوس اردوی مدرسه جا مانده باشد. تمام انرژی خود را برای چندمین بار جمع کرد ، ولی باز هم نتوانست دستش را تکان بدهد. دستان زمخت پیرمرد وحشیانه روی سینه اش کشیده می شد. احساس کرد بدنش زخم شده. مردِ دیگر که حالا سمت چپ او بود ، پارچه سفید را از پایین تنه اش برداشت و سطل آب داغی خالی کرد. اگر زبانش یاری می کرد حتما فریاد می زد. طاقتش طاق شده بود .

پیرمرد دستکش دست کرد و شروع کرد به شستن و دست کشیدن نیمه ی پایین بدن اسرافیل.
 مرد دوم هم مدام سطل آب داغ را روی تن اسرافیل خالی میکرد.
 اطرافیان و اقوام سیاهپوش بیرون غسال خانه بودند و صدای ناله و ضجه شان به گوش می رسید. عده ای از سیاه پوشان هم صورت خود را به پنجره غسال خانه چسبانده بودند و داخل را تماشا می کردند و اشک می ریختند.
 
 پیرمرد پاهای اسرافیل را از هم باز کرد و سطل آبی روی شکم و زیر شکم اش خالی کرد. مرد دوم ضربه ای به باسن اسرافیل زد و گفت : " آ خدا! چی می شد این جوون رو دو سه روز زودتر میاوردن اینجا؟ " و زد زیر خنده. پیرمرد "استغفرولله"ی گفت و مشغول شستن ساق و انگشتان پای اسرافیل شد.

مرد دوم دستکش اش را در آورد و با لیف و صابون بین پاهای اسرافیل را پر از کف کرد.
 مرد گرم کار بود و با دست لخت اش بین پاهای اسرافیل را غسل می داد.
 پیرمرد زیر لب آیه ای زمزمه می کرد.
 مرد دوم همینطور که لیف می کشید به پیرمرد گفت : این یارو تکون نخورد؟
 پیرمرد این احساس مرد را به خرافات نسبت داد و گفت : کارتو بکن مرد! اینقدر حرف نزن..
 ناگهان اسرافیل احساس غریبی در پایین تنه اش حس کرد.احساس غریبی که با حرکت دست مرد غسال روی آلت اش شدت می گرفت. این تنها روزنه ی امید او برای بازگشت بود.
تمام نیروی خود را ذخیره کرد و فشار زیادی به خود آورد.
این حس توأم با رجعت ، لذتی مضاعف داشت. مرد دوم دست از کار کشید.
 تن اسرافیل لرزید.
اسرافیل موفق شد. مرد دوم وحشت زده چند گام عقب رفت و فریاد زد : این یارو زنده اس! دیدی گفتم.. ؟ پیرمرد! .. تمام تن و هیکلمو نجس کرد پدر سگ...

اقوام اسرافیل که صورتشان را به شیشه چسبانده بودند ناگهان از جا پریدند و داد زدند : اسرافیل زنده اس .. اسرافیل زنده اس..
 اسرافیل هنوز درگیر لذت ها بود.

صدای اقوام و دوستان و آشنایان از بیرون به گوش رسید : اللهم صل علی محمد و آل محمد . . .

  

منبع: http://neestan.persianblog.ir



نوشته شده در تاریخ شنبه 92/1/10 توسط محمد مهدی
طراح قالب : { معبرسایبری فندرسک}