کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شدهبود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تااین که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند. بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد.
وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت هایکشاورز،قانون بیش تر طرفصاحب خانهرا می گرفت تا او را.
بالاخره کشاورز گفت: چه طوره برای شامقاضیپیر یک جفتمرغابیسرحال درست و حسابی بفرستم؟
وکیل با ترس و لرز گفت: تو چه کار می کنی؟! اینرشوهاست.
کشاورز با شرم و خجالت گفت: نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه است، نه بیشتر.
وکیل جواب داد: همینه که بهت می گم، اگه میخوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد!
کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: مرغابی ها رو فرستادم.
وکیل گفت: نه؟
کشاورز گفت : چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم.
منبع: http://dastanak88.blogfa.com/